الاهوازکتابخانهانتشاراتايرانمطالعاتمجلهمقالات

ریشه های دولت مطلقه و امتناع دموکراسی در ايران

همه ما امیدواریم و دلنگران. حکم اعدام برای سه جوان آبانی همه ما را دلنگران ساخته است. در عین حالی که امید بسته ایم این حکم منتفی شود، همه امیدواریم که روزی را شاهد باشیم که قدرت سیاسی دست از مجازات خشن اعدام بردارد. امیدواریم که روزی را شاهد باشیم که  نظام سیاسی دست از حذف فیزیکی مخالفانشان بردارد. امیدواریم که  نظام  قضایی  عادلانه ای را تجربه کنیم. امیدواریم که بازجویی ها، انفرادی ها و شکنجه ها به نقطه آخر برسند و روزی را شاهد باشیم که حداقل در عرصه سیاسی بتوانیم آزادانه گفتگو کنیم، آزادانه اعتراض کنیم و آزادانه انتقاد کنیم.

راستش را بخواهید،‌ اما امید کافی نیست. در طی چند دهه اخیر هزینه های بسیاری برای تحقق این امید پرداخته ایم. جوانان و نیروهای سیاسی بسیاری زندگی شان را تقدیم کرده اند تا قدمی در این راه برداشته شود. اما همانطور که بسیاری نوشته اند، حداقل از زمان مشروطه تا امروز پیشرفت جدی در این زمینه نداشته ایم. در این شرایط سئوالی که پیش از هر کنش سیاسی جدی باید از خود بپرسیم این است که چرا باز تولید شدیم؟ چرا بسیاری از رویه های دهشتناک در تعامل سیاسی با زندانیان سیاسی، پس از انقلاب ۵۷، باز تولید شدند؟ چرا انقلاب ۵۷ که حاصل خواست نسلی از پرشورترین فعالان سیاسی برای روزگاری بهتر و برانداختن استبداد سیاسی بود نتوانست به نقطه مطلوب برسد؟  چرا  نتیجه تلاش های ما آن چیزی نشد که آرزو می کردیم؟ بدون پاسخ به این سئوالات، هر کنش ما، چه انقلابی و چه اصلاحی، محکوم است که همان نتیجه را بازتولید کند. آری، اگر ندانیم چرا بازتولید شدیم، هیچ تضمینی وجود ندارد که کنش سیاسی ما در آینده وضعیتی بهتری  تولید کند.  برای رسیدن به دموکراسی، باید سخت تلاش کنیم، در عین حال باید زیرکانه نیز عمل کنیم. منظورم از زیرکانه این است که ببینیم چرا نسل های قبلی ما به چیزی که می خواستند نرسیدند؟ از آن تجربه ها درس بگیریم و راه هایی را پیدا کنیم که به همان نتیجه منتهی نشود.

اجازه بدهید، دوباره سئوال را به شکل دیگری بپرسم: در سال ۵۸، و تنها چند ماه پس از انقلاب، دادگاهی برگزار شد که هدف آن نشان دادن ظلم و شکنجه های دستگاه ساواک بود. در آن دادگاه، فردی که متهم به آتش زدن سینما رکس بود را به جایگاه شاهد دعوت می کنند تا توضیح دهد که چگونه با انواع شکنجه  او را مجبور به اعتراف کردند. در این دادگاه بازجویان یکی یکی به جایگاه فراخوانده می شوند تا توضیح دهند که چرا دست به این کار زدند. چرا جوان احوازی بیگناه را آنقدر شکنجه دادند تا مجبور به اعتراف شد؟ دادگاه سینما رکس، بدین گونه، به دادگاهی برای محاکمه رویه های غیرقانونی بازجویی، شکنجه و اعدام نیز تبدیل شد. دادگاهی که در آن جای بازجو و متهم عوض شد. اما تنها چند ماه  پس از آن،‌ و شاید در همان روزها، و علیرغم آنکه همه فعالان سیاسی و انقلابیون، تجربه تلخی از همه این رویه ها داشتند، دوباره آن  میراث تلخ  باز تولید شد. میراثی خشن و ممتد که  در آن انسانی بیگناه به نام «جرم امنیتی» به زندان های انفرادی برده می شود، بلاتکلیف نگاه داشته می شود، با پارانویاهای بازجویان می جنگد اما در نهایت مجبور به اعتراف می شود. (فیلم کوتاهی که در آن متهم توضیح می دهد چگونه ساواک او را مجبور به اعتراف درباره آتش زدن سینما رکس نموده است را پیوست کرده ام). چرا این دادگاه نقطه پایانی بر این میراث تلخ نشد؟

باور دارم که پاسخ به این سئوال از هر کنش رادیکال سیاسی مهمتر و ضروری تر است. ما می نویسیم، کار سیاسی می کنیم و تلاش می کنیم تا روزگاری عادلانه تر و بهتر را در کنار هم تجربه کنیم. می نویسیم و مبارزه می کنیم تا نسل آینده گامی به جلو بردارد و روزگاری عادلانه تر را تجربه کند. و این گام به جلو، بدون پاسخ به این سئوال که «چرا بازتولید شدیم؟» ممکن نیست. در روزهای آینده سعی می کنم چند پاسخی که به ذهنم می رسد را بنویسم. امیدوارم  این نوشته ها باب گفتگویی در این زمینه، در میان نیروهای عدالت طلب، آزادی خواه و دموکراسی طلب ایجاد نماید.

 

ریشه های «دولت مطلقه» و امتناع دموکراسی

تصور کنید که دو گروه “الف و ب” با همدیگر بخواهند کشور جدیدی را در یک جزیره دور افتاده تاسیس کنند. هر دو از منظر قدرت (اجازه دهید قدرت را ساده تعریف کنم: میران افراد همراه، پول و اسلحه ای که هر کدام دارد) تقریبا وضعیت مشابهی دارند و قدرت یکسانی دارند. در چنین فضایی، می توان تصور کرد که هر دو گروه در باب حکومت داری بر آن جزیره ما بین یک نظام  دموکراتیک (شیوه هایی برای به حکومت رسیدن و نظارت بر قدرت یا جنگ و نزاع مستمر) مخیر خواهند بود و احتمال رفتن به سوی یک انتخاب دموکراتیک وجود دارد.

حال تصور کنید که گروه الف ۸۰ درصد قدرت و نیرو را در اختیار داشته باشد و گروه ب تنها ۲۰ درصد (و یا کمتر). در چنین حالتی چه دلیلی برای گروه الف وجود دارد که دموکراتیک عمل کند؟ هیچ دلیلی وجود ندارد. اعضای گروه ب با کمترین اعتراضی در معرض حذف خواهد قرار گرفت.

آنچه که این دو سناریوی به شدت تقلیل گرایانه ترسیم می کنند این است: دموکراسی بیش از آنکه تابع میل و اراده و یا رغبت باشد، تابع ساخت قدرت است. والبته همین سناریوهای تقلیل گرایانه به خوبی نشان می دهند که چرا تحقق دموکراسی در شرایط امروز ایران ممتنع است.

همزمانی شکل گیری دولت مدرن در ایران با اکتشاف نفت، به شکل گیری ساختی مطلقه از قدرت منجر شد که می توان به آن «ساخت یا دولت مطلقه» نفتی نام داد . با درآمدهای عجیب و غریب نفتی از سرزمين احواز، و با سرمشق قرار دادن نسخه های مدرنیزاسیون که قدرت مطلقه را در انحصار دولت تعریف می کردند، و با شکل گیری «نیروی نظامی و انتظامی سرکوب» از منابع بیکران نفت احواز، دولتی شکل گرفت که رابطه آن با مردم از همان بدو امر رابطه ای «کنترلی» و به تعبیر فوکویی «مراقبتی» و «انضباطی» بود. شکل گیری دولت مدرن در ایران، بر این اساس، نه بر بنیان های «شهروندی» بنا شد، و نه محصول رشد جامعه شهروندی مقتدر.  دولت، در عوض، محصول قدرت مطلقه ای بود که از نفت تغذیه می شد. دولت مطلقه نفتی که دنبال آن بود تا با وارد کردن تکنولوژی های حکومت مندی از اروپا و با بهره گیری از شیوه های استعماری اروپایی کارخانه «تولید شهروند» بسازد.

برای اینکه معنای این کارخانه تولید شهروند را توضیح بدهم اجازه بدهید به چند مثال اشاره کنم. یک مثال موضوع مشهور کشف اجباری حجاب است که احتمالا آن را شنیده اید. مثال دیگر اما تبعید و نام گذاری خانواده های احوازى است. رضا شاه بعد از ساقط کردن حکومت شیخ خزعل در احواز، و بعد از مواجه با اعتراض مردم منطقه و مقاومت آنها، خانواده های بزرگ احوازى را دستگیر و به تهران تبعید می کند. در این تبعید تعدادی ما بین ۳۰۰ تا ۵۰۰ خانوار (زن و کودک و پیر و جوان) را به اسارت می گیرند و آنها را مجبور می کنند تا بیش از هزار کیلومتر را پیاده به سمت تهران بروند. در مسیر، و به تهران که نزدیک می شوند، شروع به ثبت نام و نام خانوادگی این افراد می کنند. اما از آنجا که نام و نام خانوادگی نامأنوس بود، سربازان برای این فراد نام و نام خانوادگی جدید انتخاب می کنند. یکی از نواده های این تبعید شدگان از قول پدر بزرگش که در این تبعید بود اینگونه نقل می کند:

ما را به صف کردند. سربازی آمد که نفهمیدم چه می گفت. اما مدام داد می زد خرقه زاده. من هم نمی دانستم منظورش چیست. بعدها و به تدریج فهمیدم خرقه یعنی لباس کهنه و چون من لباس کهنه ای داشتم فامیل ما شد خرقه زاده.

این تبعید و شیوه نام گذاری اولین تبعات شکل گیری «دولت مطلقه نفتی» بود. دولتی که تمام قدرتش را از نفت احواز می گرفت و اکنون آمده بود تا «کارخانه تولید شهروند ایرانی» راه بیندازد. به تدریج اجزای دیگر این کارخانه شهروند سازی (مدرسه، دانشگاه، تلویزیون، زندان، و دستگاه شکنجه و ایجاد رعب و وحشت و…) نیز شکل گرفت.

دولت مطلقه نفتی، اما فاز دیگری نیز داشت: بی معنا کردن مفهوم شهروندی و قدرت شهروندی. بعد از ساقط کردن حکومت شیخ خزعل در احواز، یکی از اولین کارهایی که رضا شاه انجام داد این بود که مالیات محصولات زراعی را برای کشاورزان احواز ساقط کرد. چرا؟ به این دلیل که «نفت» او را از این مردم «بی نیاز» می ساخت. او نه تنها خود را صاحب «قدرت مطلقه» می دانست،‌ که به سبب مستی قدرت مطلقه نفت و تمرکز اسلحه و خشونت در دست دولت، حتی همه زمین های کشاورزی را به عنوان ملک مطلق حاکم (شخص رضا شاه) می دانست.  این ساقط کردن،‌ و آن تبعید، در میان بسیاری رخدادهای مشابه دیگر، حرف زیادی برای گفتن دارد. اما ساده ترین و مشخص ترین پیام آن این بود:  ما نیازی به شما و مالیات چندرغازی که از محصولات کشاورزی دارید نداریم.

بر بحث درآمدهای نفتی، موضوع اسلحه را نیز اضافه کنید. دولت نه تنها صاحب همه درآمدهایی است که از زیر زمین احواز به دست می آید شد، که این ثروت کلان برای دولت یک ارتش و نیروی قهریه  مستحکم را به دنبال می آورد.  نیرویی که می تواند هر معارض و مخالفی را در نطفه سرکوب کند.

در این ساخت قدرت، رابطه مردم با دولت، یک رابطه پدرسالارانه ذاتی است. دولت صاحب «زر» و «زور» است و «شهروندان» برای بقا مجبورند که دست نیاز به سمت دولت دراز کنند. و با کوچکترین مخالفت با دولت، نه تنها درآمد و رزق و روزی شان قطع خواهد شد، که زندگی وبقای آنها به مخاطره خواهد افتاد. این ساخت مطلقه قدرت نفتی، بخش اعظم مردم را مواجب بگیران دولتی ساختی است که معترض آن هستند و رابطه مردم با دولت را در قالب پدر و فرزند خردسالش تنظیم کرد. فرزند خردسالی که به سرعت متوجه شد که با اعتراضش نه تنها رزق و روزیش از دست خواهد رفت که باید منتظر «سیلی مطلقه» نیز باشد.

انقلاب ۵۷، خیزشی بر این «دولت مطلقه» و این «کارخانه آدم سازی» بود.  اما چرا انقلاب ۵۷ این رابطه را بازتولید کرد؟ دلیل اول آن این است که شناختی از این «ساخت مطلقه» نداشت. تصور برای بسیاری از انقلابیون این بود که مشکل از شخص شاه و همراهان اوست. مشکل از آقای اکس و اگرک بود. تصور این بود که «ما آدم های خوبی هستیم» و «آنها آدم های بدی هستند.» بنابراین به راحتی به ان نتیجه می رسیدند که با برکناری شاه، دموکراسی و عدالت و آزادی خواهد آمد. در حالی که اینگونه نبود. با وجود «دولت مطلقه نفتی»، نتیجه ساقط کردن شاه چیزی نبود جز سوار شدن گروهی دیگر بر آن «اسب مطلقه ». و طبیعی است که هر کس که در راس این هرم قرار بگیرد، حتی اگر فردی معصوم باشد، در نهایت دلیلی نمی بیند که اجازه دهد کسی شریک او در این لذت بیکران حکمرانی شود.

جمهوری اسلامی که برآمد، دستگاه «شهروند سازی» را تحویل گرفت. دستگاهی متکامل با همه اجزای تربیتی و نظم بخشی آن از تلویزیون، تا مدرسه تا زندان تا شکنجه گاه. تنها کاری که باید می کرد این بود که به جای «شهروند مد نظر شاه»، «شهروند مدنظر حکومت اسلامی» را بسازد. حال تصور کنید که شما یا هر گروه دیگری این «کارخانه آدم سازی» را تحویل گرفته بود. چه دلیلی داشت که آن را منحل کنید؟ چرا نباید از آن برای تولید «محصول مورد نظر» خود استفاده کنید؟ و اصولا چرا باید اجازه می دادید کسی با شما در این «کارخانه آدم سازی» شریک شود؟

امروز این «دولت مطلقه» و این دستگاه متکامل «آدم سازی» همه را به ستوه آورده است. اما نکته مهم تر این است که بدون فهم این «ساخت مطلقه قدرت» و یافتن راه هایی برای توزیع قدرت و شکستن و دگرگون ساختن آن، هیچ  کس و هیچ گروهی نمی تواند ادعا کند که می تواند  برای کشور دموکراسی به ارمغان بیاورد.  به عبارت دیگر، حتی در صورت رخدادی مانند انقلاب، هر گروهی که بتواند سریع تر یا خشن تر(و یا هر علت دیگری) به این میزان عظیم از ثروت و اسلحه و زور (به همراه این «کارخانه آدم سازی») دست پیدا کند، از فردای آن روز در را بر روی تمامی رقبایش خواهد بست. والبته به نظر می رسد عامه مردم به درکی شهودی از این موضوع رسیده اند. مردمی که «دولت را خرسی می دانند که کندن مویی از آن غنیمت است» چرا باید هزینه دهند و این «خرس پرمو» را به کسی که امروز «فاقد مطلق قدرت» است بدهند؟  وقتی اپوزیسیون نمی تواند این ذات و ساخت مطلقه قدرت را درک کند و نقد کند، عامه مردم با یک ادراک شهودی به این نقطه می رسند که عوض کردن کسی که بر سر آن کرسی «دولت مطلقه»نشسته است دردی را درمان نمی کند. بی اعتباری جریان اپوزسیون در همین حس شهودی نهفته است. اپوزیسیونی که نه تنها قادر نیست این موضوع را درک کند که مدعی است می خواهد این قدرت، پول و زور را به دست گیرد و بعد (احتمالا بانیت خیرخواهانه) با دیگران شریک شود، در حالی که همین امروز  برای دسترسی به این «قدرت مطلقه» دست به دامن انواع بی اخلاقی ها و مفسدها و خرید و فروش ها شده است.

*** پ ن. درک «مطلقه» از «ساخت دولت» البته برداشتی مدرن است و محدود به جریان حاکم یا اپوزیسیون نیست. در بحبوحه سالهای اول اصلاحات، برای مثال، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، که اعضای مرکزی آن بخش مهمی از نیروهای کیفی و فکری  جریان اصلاحات را تشکیل می دادند، در نشریه «عصر ما» سعی می کردند که نشان دهند (و مدام تحلیل می کردند) که چرا ویژگی «مطلقه» در قانون اساسی ناظر به «ولی فقیه» نیست، بلکه صفت بنیادین و الزامی دولت مدرن است. چنین تحلیلی، البته نمی توانست که پاسخ این سوال را بدهد که چرا «ولی فقیه» که نقش مرکزی و بنیادین در نظام جمهوری اسلامی دارد، باید بیخیال این «قدرت مطلقه» شود و آن را به «مخالفان» یا «منتقدانش» تفویض کند؟ و مهمتر از آن نمی توانستند توضیح دهند که چگونه می خواهند «دولت مطلقه» که مشروعیتش را از نفت احواز می گیرد دموکراتیک کنند.

نويسنده: عقیل دغاقله

 

 

مسئولیت مطالب، نظرات و عقاید مندرج در مقالات به عهده نویسندگان مقاله می باشد و مرکز مسئوليتى در قبال آن ندارد.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا